این داستان بر اساس یک ماجرای واقعی است :
سال ها بود در پهنای این کره خاکی ، شاید به اندازه قدمت بشریت و شاید بیش تر ، که افسانه ای به تمام زبان های زنده دنیا خوانده می شد ...
در گوشه ای از جهان سیاره ای بود با نام زمین که به دور خورشید می چرخید و افسانه را رغم می زد :
" روز می آمد ، شب می رفت ... شب می آمد و روز می رفت ... هیچ کس ندید در هنگام روز شب باشد و در هنگام شب روز
صبحگاه ، آن دم که خروس آواز می خواند گنجشک ها هیاهو می کردند و آدمیان آغاز به کار ، خورشید با تمام وجود می تابید ، گرمای خود را دریغ نمی کرد و ساعت ها در طول آسمان حرکت می کرد .... (همه می دانستند به امیدی )
شب هنگام ، آن دم که پرندگان به آغوش درختان می رفتند ، آدمیان استراحت می کردند و کودکان با نوای مادر به خواب می رفتند ، شب حجم عظیمی آرامش داشت و ساعت ها سخاوتمندانه همه را در این آرامش سهیم می کرد .... (همه می دانستند به امیدی )
روزها همه از آرامش شب می گفتند و شب ها از گرما و انرژی مطبوع روز ... و باز هیچ گاه در هنگام روز شب نشد هر چند شب برای روز و روز برای شب بیتاب بود ."
و این افسانه ای بود به اندازه تاریخ بشریت ؛
اما من دیدم در مقیاس زمانی آدمیان ؛ 24 ساعت آسمان کاملا ابری بود ، همچنان که افسانه سینه به سینه در همان زمان نقل می شد من می اندیشیدم ، 24 ساعت نه روز بود و نه شب و یا شاید هم روز بود و هم شب ...
کسی فریاد می کشد شاید حتی این بار رستم سهراب را نکشد ، شاید ....